یادواره شهدای بلوار آیت الله کاشانی قم

شهدا راهتان را ادامه می دهیم .

یادواره شهدای بلوار آیت الله کاشانی قم

شهدا راهتان را ادامه می دهیم .

قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
فوق کل ذی بر بر حتی یقتل فی سبیل الله فاذا قتل فی سبیل الله فلیس فوقه بر.
رسول خدا(ص) می فرماید :
بالاتر از هر کار خیری، خیر و نیکی دیگری است تا آنکه فردی در راه خدا کشته شود، و بالاتر از کشته شدن در راه خدا خیر و نیکی نیست.
وسائل الشیعه، ج11، ص10، حدیث 21

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید محمد تقی احمدی» ثبت شده است

۱۵
بهمن

             شهید محمد تقی احمدی علی آبادی    

بیوگرافی شهید محمد تقی احمدی

نام پدر :

 جواد

محل تولد  :

تهران 

تاریخ تولد  :

 1346

اعزامی  :

بسیجی

محل شهادت : 

 فاو

تاریخ شهادت :

 64/12/14

مزار شهید :

 گلزار شاه ابراهیم  ردیف 54

            وصیت نامه :                         دارد.



وصیت‌نامه  

وصیت نامه شهید محمدتقى احمدى‌على‌آبادى

««بسم الله الرحمن الرحیم»»

با سلام و درود به امام زمان (عج)  و سلام بر رهبر کبیر انقلاب و شهداى اسلام و با سلام بر پدر و مادر عزیزم مى‌خواستم چند کلمه در رابطه با وصیتنامه‌ام با شما صحبت کنم .

پدر و مادر عزیزم نمى‌دانم چه بگویم پس از سالها رنج و مشقتى که به شما دادم نمى‌دانم شما حاضر هستید که مرا به لطف خودتان ببخشید یا نه .

خوب به هر حال آدمى در این دنیا موانعى دارد که ممکن است بین وابستگانش جدایى بیفکند این بود که خواستم بدانم آیا شما مى‌توانید با این همه اذیت و آزار و بى‌احترامى که به شما کردم مرا ببخشید یا نه؟ به هر حال ازشما و از بچه‌ها و همه خویشاوندان و آشنایان مى‌خواهم که اگر بدى، بى‌احترامى، غیبتى، حرف ناسزا و رکیکى از بنده دیده‌اند بنده را به بزرگوارى خودشان ببخشند و حلالمان کنند باشد تا خداوند همه ما را بیامرزد انشاءالله خداوند مرا را در راه بر پایى قرآن و اسلامش یارى کند در رابطه با مقدار اندکى که پول پیش دارم آن مقدار بر شما مى‌بخشم البته اگر خدا نصیبمان کرد که در راهش خدمت کنیم و کشته شویم فقط برایم شش  یا هفت ماهى نماز و یک ماهم برایم روزه بگیرید اگر زحمتتان نیست خودتا ن بجا آورید و اگر نه بدهید دیگران با همان پولى که دارم و ختمى هم برایم بگیرید درضمن جنازه‌ام را در امام‌زاده ابراهیم دفن کنید و آن مبلغى که در بانک دارم با بودن دفترچه بانک از بانک بگیرید .

««محمدتقى احمدى‌على‌آبادى»»


 خاطره از زبان پدر شهید

 

با شهید محمد تقی از 4 یا 5 سالگی از عشق به امام زمان (عج) به جمکران می­رفتیم و می­آمدیم. ایشان هر موقع که خسته بودم از سر کار می­آمدم خودش هم از مدرسه می­آمد بمن می­گفت که بلند شو برویم جمکران. می­گفتم خسته هستم میگفت بلند شوید برویم خستگی شما در می­شود چند مدتی می­رفتیم و نماز می­خواندیم یک روز 4 یا 5 نفر از تهران آمده بودند کنار مسجد بما گفتند می­توانید نماز جمکران را به ما یاد بدهید چون آن روزها تابلوی نماز وجود نداشت من گفتم من خسته­ام و نمی­توانم یاد بدهم که شهید گفتند پدر جان 4 یا 5 نفر بیشتر نیستند شما آن طرف و من هم این طرف می­ایستم و بلند می­خوانیم و آنها ه م تکرار می­کنند ما برگشتیم و با آنها نماز را خواندیم بعد از نماز خیلی دعا کردند، خدا پدرت را بیامرزد و خدا خیرت دهد با این پسرت.

 

یکی از کارهایش این بود که پسر فعالی بود اوایل در اینجا بسیج نبود. اول انقلاب ایشان آمد و گفت می­توانید بسیج را به اینجا هم بیاورید. پیش­نماز مسجد قبول نمی­کرد گفتم اینجا پر از خلافکار و هروئینی­هاست اینجا پایگاه ؟؟؟ است خلاصه مجبور شد موافقت کردند و پایگاه هم راه­اندازی شد مرتب به پایگاه می­رفت و می­آمد و نیرو تهیه کرد. یک روز یکی از این بچّه­های هروئینی گفته بود که تو را آخرش می­زنمت گفته بود که زدی هم که زدی در راه خدا داریم امر به معروف می­کنیم اشکالی هم ندارد و راه خدا را می­رویم. یک وقت که می­خواستیم مشهد برویم ایشان اول پیشنهاد می­کرد که به مشهد برویم و چند بار به مشهد رفتیم یک روز مادرش گفت که من نمی­توانم بیایم گرفتاری دارم و بچه کوچک دارم نمی­توانم بیایم گفت دو تایی می­رویم دوتایی رفتیم و 4 یا 5 روزی ماندیم و زیارت کردیم و برگشتیم. آمد و این خانه همکف خیابان بود و 40 سانت پایین می­خورد و به داخل می­آمد گفت شما حاضر هستید که این جا را درست کنیم و از نو بسازیم گفتم من که نمی­توانم شما بیکار هستید می­توانی این را انجام دهی حالا هم درس می­خواند و اینجا کار می­کرد. یکی دو اتاق را خراب کردیم و دست من رفت لای دستگاه دستای من بسته شد 4 یا 5 روزی آجر و خاک ماند سر راه مانده بود و بچه­ها می­رفتند و بازی می­کردند و او شاکی شده و یک روز گفت که بروم و چند کارگر افغانی بیاورم خاکها را ببرند گفتم برو و بیاور افغانی آورد و خاکها را بردند و آجرها را چیدند و آهن­ها را جابجا کردند چاه کندیم. آهن تو نوبت بود و مقداری هم داشتیم حالا دست من بسته بود و نمی­توانستم کاری انجام بدهم تعاونی هم سر میدان سعیدی بود ایشان گفت حالا شما این آهن را بیرون گذاشتید بچه­ها می­آیند و زمین می­خورند با دست بسته به تعاونی رفتم گفتم جریان کارها به این صورت است و بنایی هم داریم گفت حالا آهن­های زیرزمین را اضطراری به شما می­دهیم گفتیم خدا پدرتان را بیامرزد و ما آهن را گرفتیم و سقف زیرزمین را زدیم و راحت آمدیم یک روز گفت من برای رفتن به جبهه ثبت نام کرده­ام گفتم کی نوشتی گفت سه روز پیش گفتم به امید خدا به سلامتی. سال قبلش خودم به جبهه رفته بودم سر موقعش که شد با موتور او را به آنجا بردمش رفت و چهل روزی نیامد بعد از چهل روز آمد و گفت من در گیلان دریایی کار می­کنم. ناراحتی نداشته باشید. یک روز به او گفتم خوب شهید شدی گفت که حال و هوایی که آنجا دارد غیر این جاست وقتی به مرخصی می­آمدیم فرمانده­امان گفت شما که سه یا چهار روز به مرخصی می­روید چهارده هزار صلوات برای امام بفرستید. و الان هم هفت هزار صلوات فرستاده­ام و هفت هزار تای دیگر را تا به آنجا برسم می­فرستم. انشاء الله. مرخصی­اش تمام شد خداحافظی کردیم یک پایش به درگاه خانه بود و یک پایش بیرون از خانه. بمن گفت پدر جان شما نمی­آیید با هم برویم گفتم به من مرخصی نمی­دهند شما برو برگرد  انشاء الله با  هم می­رویم حالا اینطور بود که قدرت خدا به او الهام شده بود که دیگر بازنمی­گردد رفتیم یکی از همشهری­هایمان هم با او بود از پله­های قطار که بالا می­رفت بمن گفت که مرا حلال کن گفتم شما را به خدا می­سپارم و رفت و جنگ شروع شد و تقریباَ هر هفته نامه­اش می­آمد که نامه داده بود که من از این طرف اسلحه می­برم. و از آن طرف زخمی­ها را باز می­گرداذنم شب چهاردهم اسفند ماه سال شصت و چهار من در خواب دیدم که محمد تقی می­گوید یا مهدی یا مهدی من آمده­ام دریابان، من از خواب پریدم وقتی دیدم محمد تقی نیامد دیگر به اینها چیزی نگفتم نگو در همان چهاردهم اسفند که من خواب دیده­ام او به درجه رفیع شهادت نائل گردیده است بعد از سه روز که جنازه­اش را آوردند بر روی پیشانی بندش نوشته بود یا مهدی ادرکنی. آنروز من سر کار بودم که یکی از فامیلها زنگ زد و گفت که محمد تقی زخمی شده است من مرخصی گرفتم و گفتم بیا برویم گفت بگذار بروم و لباسهایم را بپوشم بعد می­رویم لباسش را پوشید و با موتور به سردخانه رفتیم در سردخانه را که باز کردند من به او نگاه انداختم نشناختمش بس که نورانی بود گفتم این شهید محمد تقی است حاج محمد گفت که خودش است نمی­شناسیدش.
  • خادمین شهدا