بیوگرافی شهید محمد تقی احمدی | |||||
نام پدر : |
جواد |
محل تولد : |
تهران |
تاریخ تولد : |
1346 |
اعزامی : |
بسیجی |
محل شهادت : |
فاو |
تاریخ شهادت : |
64/12/14 |
مزار شهید : |
گلزار شاه ابراهیم ردیف 54 |
وصیت نامه : دارد. |
وصیتنامه
وصیت نامه شهید محمدتقى احمدىعلىآبادى
««بسم الله الرحمن الرحیم»»
با سلام و درود به امام زمان (عج) و سلام بر رهبر کبیر انقلاب و شهداى اسلام و با سلام بر پدر و مادر عزیزم مىخواستم چند کلمه در رابطه با وصیتنامهام با شما صحبت کنم .
پدر و مادر عزیزم نمىدانم چه بگویم پس از سالها رنج و مشقتى که به شما دادم نمىدانم شما حاضر هستید که مرا به لطف خودتان ببخشید یا نه .
خوب به هر حال آدمى در این دنیا موانعى دارد که ممکن است بین وابستگانش جدایى بیفکند این بود که خواستم بدانم آیا شما مىتوانید با این همه اذیت و آزار و بىاحترامى که به شما کردم مرا ببخشید یا نه؟ به هر حال ازشما و از بچهها و همه خویشاوندان و آشنایان مىخواهم که اگر بدى، بىاحترامى، غیبتى، حرف ناسزا و رکیکى از بنده دیدهاند بنده را به بزرگوارى خودشان ببخشند و حلالمان کنند باشد تا خداوند همه ما را بیامرزد انشاءالله خداوند مرا را در راه بر پایى قرآن و اسلامش یارى کند در رابطه با مقدار اندکى که پول پیش دارم آن مقدار بر شما مىبخشم البته اگر خدا نصیبمان کرد که در راهش خدمت کنیم و کشته شویم فقط برایم شش یا هفت ماهى نماز و یک ماهم برایم روزه بگیرید اگر زحمتتان نیست خودتا ن بجا آورید و اگر نه بدهید دیگران با همان پولى که دارم و ختمى هم برایم بگیرید درضمن جنازهام را در امامزاده ابراهیم دفن کنید و آن مبلغى که در بانک دارم با بودن دفترچه بانک از بانک بگیرید .
««محمدتقى احمدىعلىآبادى»»
با شهید محمد تقی از 4 یا 5 سالگی از عشق به امام زمان (عج) به جمکران میرفتیم و میآمدیم. ایشان هر موقع که خسته بودم از سر کار میآمدم خودش هم از مدرسه میآمد بمن میگفت که بلند شو برویم جمکران. میگفتم خسته هستم میگفت بلند شوید برویم خستگی شما در میشود چند مدتی میرفتیم و نماز میخواندیم یک روز 4 یا 5 نفر از تهران آمده بودند کنار مسجد بما گفتند میتوانید نماز جمکران را به ما یاد بدهید چون آن روزها تابلوی نماز وجود نداشت من گفتم من خستهام و نمیتوانم یاد بدهم که شهید گفتند پدر جان 4 یا 5 نفر بیشتر نیستند شما آن طرف و من هم این طرف میایستم و بلند میخوانیم و آنها ه م تکرار میکنند ما برگشتیم و با آنها نماز را خواندیم بعد از نماز خیلی دعا کردند، خدا پدرت را بیامرزد و خدا خیرت دهد با این پسرت.
یکی از کارهایش این بود که پسر فعالی بود اوایل در اینجا بسیج نبود. اول انقلاب ایشان آمد و گفت میتوانید بسیج را به اینجا هم بیاورید. پیشنماز مسجد قبول نمیکرد گفتم اینجا پر از خلافکار و هروئینیهاست اینجا پایگاه ؟؟؟ است خلاصه مجبور شد موافقت کردند و پایگاه هم راهاندازی شد مرتب به پایگاه میرفت و میآمد و نیرو تهیه کرد. یک روز یکی از این بچّههای هروئینی گفته بود که تو را آخرش میزنمت گفته بود که زدی هم که زدی در راه خدا داریم امر به معروف میکنیم اشکالی هم ندارد و راه خدا را میرویم. یک وقت که میخواستیم مشهد برویم ایشان اول پیشنهاد میکرد که به مشهد برویم و چند بار به مشهد رفتیم یک روز مادرش گفت که من نمیتوانم بیایم گرفتاری دارم و بچه کوچک دارم نمیتوانم بیایم گفت دو تایی میرویم دوتایی رفتیم و 4 یا 5 روزی ماندیم و زیارت کردیم و برگشتیم. آمد و این خانه همکف خیابان بود و 40 سانت پایین میخورد و به داخل میآمد گفت شما حاضر هستید که این جا را درست کنیم و از نو بسازیم گفتم من که نمیتوانم شما بیکار هستید میتوانی این را انجام دهی حالا هم درس میخواند و اینجا کار میکرد. یکی دو اتاق را خراب کردیم و دست من رفت لای دستگاه دستای من بسته شد 4 یا 5 روزی آجر و خاک ماند سر راه مانده بود و بچهها میرفتند و بازی میکردند و او شاکی شده و یک روز گفت که بروم و چند کارگر افغانی بیاورم خاکها را ببرند گفتم برو و بیاور افغانی آورد و خاکها را بردند و آجرها را چیدند و آهنها را جابجا کردند چاه کندیم. آهن تو نوبت بود و مقداری هم داشتیم حالا دست من بسته بود و نمیتوانستم کاری انجام بدهم تعاونی هم سر میدان سعیدی بود ایشان گفت حالا شما این آهن را بیرون گذاشتید بچهها میآیند و زمین میخورند با دست بسته به تعاونی رفتم گفتم جریان کارها به این صورت است و بنایی هم داریم گفت حالا آهنهای زیرزمین را اضطراری به شما میدهیم گفتیم خدا پدرتان را بیامرزد و ما آهن را گرفتیم و سقف زیرزمین را زدیم و راحت آمدیم یک روز گفت من برای رفتن به جبهه ثبت نام کردهام گفتم کی نوشتی گفت سه روز پیش گفتم به امید خدا به سلامتی. سال قبلش خودم به جبهه رفته بودم سر موقعش که شد با موتور او را به آنجا بردمش رفت و چهل روزی نیامد بعد از چهل روز آمد و گفت من در گیلان دریایی کار میکنم. ناراحتی نداشته باشید. یک روز به او گفتم خوب شهید شدی گفت که حال و هوایی که آنجا دارد غیر این جاست وقتی به مرخصی میآمدیم فرماندهامان گفت شما که سه یا چهار روز به مرخصی میروید چهارده هزار صلوات برای امام بفرستید. و الان هم هفت هزار صلوات فرستادهام و هفت هزار تای دیگر را تا به آنجا برسم میفرستم. انشاء الله. مرخصیاش تمام شد خداحافظی کردیم یک پایش به درگاه خانه بود و یک پایش بیرون از خانه. بمن گفت پدر جان شما نمیآیید با هم برویم گفتم به من مرخصی نمیدهند شما برو برگرد انشاء الله با هم میرویم حالا اینطور بود که قدرت خدا به او الهام شده بود که دیگر بازنمیگردد رفتیم یکی از همشهریهایمان هم با او بود از پلههای قطار که بالا میرفت بمن گفت که مرا حلال کن گفتم شما را به خدا میسپارم و رفت و جنگ شروع شد و تقریباَ هر هفته نامهاش میآمد که نامه داده بود که من از این طرف اسلحه میبرم. و از آن طرف زخمیها را باز میگرداذنم شب چهاردهم اسفند ماه سال شصت و چهار من در خواب دیدم که محمد تقی میگوید یا مهدی یا مهدی من آمدهام دریابان، من از خواب پریدم وقتی دیدم محمد تقی نیامد دیگر به اینها چیزی نگفتم نگو در همان چهاردهم اسفند که من خواب دیدهام او به درجه رفیع شهادت نائل گردیده است بعد از سه روز که جنازهاش را آوردند بر روی پیشانی بندش نوشته بود یا مهدی ادرکنی. آنروز من سر کار بودم که یکی از فامیلها زنگ زد و گفت که محمد تقی زخمی شده است من مرخصی گرفتم و گفتم بیا برویم گفت بگذار بروم و لباسهایم را بپوشم بعد میرویم لباسش را پوشید و با موتور به سردخانه رفتیم در سردخانه را که باز کردند من به او نگاه انداختم نشناختمش بس که نورانی بود گفتم این شهید محمد تقی است حاج محمد گفت که خودش است نمیشناسیدش.