شهید غلامرضا جهانگیری
بیوگرافی شهید غلامرضا جهانگیری |
||||||
نام پدر : |
غلامعلی |
محل تولد : |
|
تاریخ تولد : |
1338/4/1 |
|
اعزامی : |
|
محل شهادت : |
شلمچه |
تاریخ شهادت : |
1365/10/22 |
|
مزار شهید : |
|
وصیت نامه : |
دارد. |
|
وصیتنامه
وصیت نامه شهید غلامرضا جهانگیری
بسم الله الرحمن الرحیم
و لما لمحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء ان ربهم یرزقون
مپندارید که شهیدا مرده اند بلکه آنها زنده اند و در نزد خدا روزی می خورند.
ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد . « امام خمینی »
با درود فراوان بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی و امید مستضعفان و با پیروزی تمام رزمندگان اسلام و با درود بر شهیدان راه خدا (وصیتنامه را آغاز می کنم)
با حمد و سپاس به درگاه خداوند متعال که به ما امانتی به نام جان داد و آنرا توفیق داد که در راه او فدا کنیم و ای کاش در دنیا بیشتر سعی می کردم که به عشق او نائل آیم و عاشقانه بسوی او می رفتم ؟ پدر مادر عزیزم از شما هم خیلی در همۀ موارد تشکر میکنم و ای کاش بیشتر در دنیا رضایت شما را جلب می کردم. پدر و مادر عزیزم بخاطر این به جبهه می روم تا بتوان دین خودم را به این مملکت اسلامی به خانواده های شهدا و برای یاری کردن خون حسین (ع) ادعا کنم هیچکس و هیچ چیزی مرا مجبور به جبهه نکرده من خودم و با رضایت کامل به این جبهه نور علیه ظلمت روانه می شوم.
می روم تا دشمن را از خاک میهن اسلامی بیرون کنم می روم تا پشت امپریالیسم را بلرزانم و پوزۀ دشمن بعثی را به خاک بمالد نگران نباش پدر و مادر عزیزم من تنها نیستم بلکه تمام مستضعفان جهان با من هستند و ما هم با آنها و پیروزی حتماً با ماست اگر هم شهید شدم باز هم خوشحال باش چرا که در راه اسلام به شهادت خواهم رسید؟ این گفتگوی تمام فرزندان دلیر مسلمان این آب خاک است ای پدر و مادر عزیزم در این چند سالیکه مرا بزرگ کرده اید اگر من شما اذّیت و آزار کرده ام امیدوارم که برای رضای خدا مرا ببخشید و از تمام آشنایان و دوستان می خواهم که مرا حلال کند. و تو همسر مهربانم از تو راضی هستم که راضی شدی من به جبهه بروم اگر شهید شدم به فرزندانم بگو چه کسانی پدرت را کشته اند بگو که برای رضای خدا جنگید و در راه خدا شهید شد و کودکان را تربیت اسلامی بده تا بعد از من به اسلام و میهن اسلامی خدمت کند و راه شهیدان را ادامه دهد. ( و السلام )
((مورخه در 25/10/1362 شهید غلامرضا جهانگیری))
خاطره ای از شهید به زبان مادرش
بسم رب الشهداء
عنوان خاطره : تا زمانی که جبهه هست من نیز هستم.
غلامرضا به عنوان پاسبان در خدمت شهربانی بود دو ماه از خدمت او می گذشت که انقلاب شروع شده بود زمانی که امام خمینی (ره) فرمودند که بچه مسلمان باید از خدمت فرار کند او نیز اطاعت امر کرده ، فرار نمود اما در حین فرار او را دستگیر کردند و یک شبانه روز او را از پا آویزان کردند.
با وجود چنین شکنجه ای او نتوانست به خود بقبولاند که در خدمت رژیم باشد و به سوی مردم بی گناه شلیک کند بنابراین بعد از گذشت چند روز ، دوباره اقدام به فرار نمود و به مدت 5 الی 6 ماه در خانه مخفی شده بود. پس از آنکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید به فرموده امام که فرمودند سربازها به سر خدمت بروند او نیز به خدمت رفت و خدمت وظیفه خود را در قم و شیراز سپری نمود.
غلامرضا نیز مانند دیگر جوانان ایران بعد از خدمت سربازی ، با شروع جنگ تحمیلی وارد عرصه جنگ و جبهه شد. غلامرضا در جزیره مجنون ، علاوه بر مجروحیت از ناحیه پا دچار موج گرفتگی شدیدی شد بطوری که شیشه های پنجره و هر چه که دم دستش بود می شکاند. او را از منزل به بیمارستان نکویی بردند در بیمارستان نکویی نتوانستند برای مشکل غلامرضا کاری انجام دهند. بنابراین از آنجا به بیمارستان روانی رضوان در تهران بردند. پنج الی شش روز از بستری شدن غلامرضا می گذشت اما من به عیادت او نرفته بودم چون طاقت دیدن اوضاع و احوال غلامرضا را نداشتم گفتم یا فاطمه زهرا من شفای پسرم را از شما می خواهم ، بچه ام خوب شود ، دوباره به جبهه برود. یک روز یکی از همسایه های ما که فرد روحانی بود گفت که میخواهد به عیادت او برود و از من خواست که بروم اما من قبول نکردم. دو روز بعد آن حاج آقا آمد و گفت که مژده بدهید که غلامرضا شما ساعت 12 شب دیشب شفا پیدا کرده ما نیز خیلی خوشحال شدیم و موقع آمدنش زیر پایش گوسفند قربانی کردیم و بعد به او گفتم که مادر من نذر کردم که بعد از سلامتی به مدت 40 روز به جبهه بروی او در جواب گفت که تا زمانی که جبهه هست من نیز هستم تا اینکه کربلای 4 شد. دو تا از پسرایم به همراه پدرشان به جبهه رفتند در آن عملیات غلامرضا از ناحیه دست و پسر دیگرم از ناحیه پا مجروح شدند و با هم به منزل برگشتند. تا اینکه حمله دیگری در پیش بود غلامرضا خواست به جبهه برود اما من کمی ناراحت شدم و گفتم مادر جان هنوز زخمت خوب نشده که بروی. او به من گفت اگر من نروم تو چطور می خواهی جواب حضرت فاطمه را بدهی ! با گفتن چنین حرفی من راضی به رفتن او شدم. غلامرضا به همراه برادرش حسن راهی جبهه شدند. غلامرضا به همراه برادرش حسن راهی جبهه شدند. حسن ( دوباره ) از ناحیه پا مجروح شد و از بیمارستان مشهد به خانه برگشت اما خبری از غلامرضا نشد. تا اینکه یک نفر از سپاه آمد و گفت که حسن شهید شد. گفتم که حسن مجروح شده به خانه برگشتند اما خبری از غلامرضا نیست. ظاهراً آنها هم خبری از غلامرضا نداشتند من به زیارت حضرت معصومه (ع) رفتم و گفتم یا حضرت معصومه تو را قسم می دهم به حق هر کسی که دوست داری جنازه پسرم بیاید و ببینم ، به خدا گریه نمی کنم. سه روز نگذشته بود که خبر دادند که پیکر غلامرضا آمده است. پیکرش به مدت 40 روز در خاک عراق مانده بود مرا به بهشت معصومه بردند وقتی پیکر پسرم را دیدم اصلاً گریه نکردم بلکه خندیم گویی پسرم بلند شد و به من می خندد. پاسدار ها به من گفتند که شکّه شدم گفتم نه من شکّه نشدم وقتی دستم را بر شکم غلامرضا گذاشتم متوجه شدم که استخوتن قفسۀ سینه اش بیرون زده است. دیگر نفهمیدم که چه شد.
غلامرضا همیشه به من می گفت : وقتی من شهید شدم بچه هایم را خوب و اسلامی تربیت کن. و به آنها بگو که چه کسی مرا کشت و همچنین بگوید که در رفتن من هیچ اجباری نبود و من به میل و اختیار خود این راه را انتخاب کردم و اگر هم جنگ تمام نشد راه مرا ادامه دهند همانطوری که من برای ادامه راه برادر مجروح خود رفتم.
نگذارید اسلام از بین برود. نگذارید خون شهیدان از بین برود. مراقب خانم و بچه هایم باشید و هر بار که به حرم می روی آنها را با خود ببر. مواظب خانم من باش و هر زمانی هم خواست ازدواج کند مانع او نشوید.
خورشید درخشان
شهید غلام رضا جهانگیری در سال 1338 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود در کانون گرم خانواده رشد و پرورش یافت. برای فراگیری علم و دانش به محیط مدرسه قدم نهاد. از آن جا که او جوانی متدین و متعهد بود وارد بسیج شد و در برابر زورگوییهای طاغوت سکوت نکرد. در جوانی ازدواج کرد و در این مدت زندگی مشترک پدر 4 فرزند شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی با حمله ناجوانمردانه رژیم بعث عراق به خیل عظیم جوانان اسلامی پیوست و پس از مدتی دفاع از اسلام و مملکت خویش به همراه تعدادی از رزمندگان پیرو خط امام، در عملیات کربلای 5 با قلبی سرشار از عشق به یگانه معبود ازلی، در کنار همرزمان دلاورش حیاتی ابدی یافت و پیکر پاکش را 20 روز بعد به قم آوردند. من خیلی حالم بد شده بود سه فرزند داشتم و فرزند آخری را دو ماهه باردار بودم. یک شب به خوابم امد و گفت مواظب بچهها باش به انها بگو نمازشان را اول وقت بخوانند و به حضرت زینب اقتدا کنی باید از حریم عفاف دفاع کنی و پیام آور عاشوراها باشی.